سلام نباتِ عزیز :)

الان که برایت می نویسم، در اوایل نوجوانی ات، به سر می بری، دقیقا نمیدانم، شاید درگیر حفظ کردن نقشه ی جغرافیا، یا تاریخ سفر ناصر الدین شاه باشی، حتما با خودت میگویی، خواندن این ها، به چه دردم میخورد!؟ راستش من هم هنوز نفهمیدم به چه درد میخورد! :)

راستی تا یادم نرفته خودم را معرفی کنم، من نباتم! از آینده برایت می نویسم! تو مرا به یاد نمی آوری،به تو حق میدهم،آخر راستش هیچ شباهتی به هم نداریم! اما آخرش که چی! بالاخره که همدیگر را پیدا می کنیم، بالاخره که یکی میشویم! :)

خب نباتِ عزیز!

اصلا جای نگرانی نیست، من نیامده ام، تا بخاطر شیطنت ها و بازیگوشی هایت، سرزنشت کنم، کاری با خیال پردازی هایت هم ندارم، اتفاقا خوب است آدم گاهی با خیالش خلوت کند! راستش درس نخواندنت هم چندان اهمیتی ندارد، حالا که بهش فکر میکنم، کار خوبی میکنی درس نمیخوانی! راستی با رابطه های اشتباهت هم کاری ندارم! خیلی خوب است آدم یک چیزهایی را خودش تجربه کند! :)

حتما با خودت میگویی، پس برای چه آمده ای؟ لابد آمده ای وقت ما را بگیری؟!

باید در جوابت بگویم! من هر وقت دلم بخواهد می آیم! نا سلامتی از تو بزرگ ترم! :)

خب نمیخواهد نگران شوی! حرف هایم را که زدم، تو را با خودت تنها خواهم گذاشت!

راستش نبات جان!

من چند عدد معذرت خواهی به شما بدهکارم!

مقداری گفتنش برایم سخت است، ولی آدم که با خودش از این حرف ها ندارد! پس به من اجازه بده، راحت باشم :)بیا تعارف را کنار بگذاریم،دستان هم را بگیریم و مقداری باهم وقت بگذرانیم! :)

راستش ممکن است مقداری احساساتت را برانگیخته کنم! برایت به مقدار کافی دستمال کاغذی آورده ام، بیا راحت باش، من که تو را میشناسم، میدانم اشک هایت منتظر فرصت اند، تا خودشان را رها کنند! پس پیش من، خودت باش، رها و آزاد :)

راستش نمیدانم خودت متوجه شده ای یا نه! اما من دوستت دارم های زیادی را به تو بدهکارم! تمام آن روزهایی که باید کنارت میبودم و به آغوش میکشیدمت و اشک هایت را پاک میکردم، درگیر روزمرگی و غرق زندگی ای بودم که به جبر به من تحمیل شده بود! میدانم تو نیاز داشتی دستانت را بگیرم، نیاز داشتی به نوازش انگشتانم روی شانه هایت، میدانم تو روزهای سختی را تنهایی گذراندی، تمام آن روزهایی که من تو را متهم به اشتباه میکردم و نسبت به تو بی رحم بودم! چقدر به تو و آرزوهایت سخت گرفتم!من چقدر نسبت به احساست، مدیونم! میدانم باید مواظبت میبودم، باید تو را بیشتر از هر چیز و هر کسی دوست میداشتم، میدانم! اما آدمیزاد شاید محکوم به اشتباست، شاید باید این مسیر را برود تا به خودش بیاید،شاید هر چیز دیگری!

شاید با خودت بگویی، گفتن این حرف ها، چه فایده ای دارد! لابد آمده ای اشک مرا در بیاوری و دوباره رهایم کنی، باید بگویم، نه! آمده ام تا دوستت داشته باشم، آمده ام، تا مرا ببخشی، تا بروم برای ساختن روزهای قشنگی که در انتظارمان است، تلاش کنم! برای ساختن پل های جذابی که مارا به آرزوهایمان میرساند! این خیال تو راهم هیجان زده میکند؟مگر نه!؟ میدانم! خوب میشناسمت :)

دیگر نگران نباش.رهایت نخواهم کرد، دستانت را محکم گرفته ام، هر جای این مسیر که خسته بشوی، تو را به آغوش خواهم کشید، نوازشت خواهم کرد و به دوست داشتنت ادامه خواهم داد، من در تمامِ تمامِ لحظه به لحظه ی این مسیر کنارت خواهم بود :)

دوستت دارم نبات :)

 

+ممنونم از وبلاگ سکوت بابت دعوت به این چالش :)

++من همه شمارو دعوت میکنم به این چالش جذاب :) 

چالش نامه ای به گذشته :)

دوستانی دارم خوب و لطیف :)

روزای قشنگی در انتظارمه :)

تو ,میدانم ,ای ,خودت ,هم ,راستش ,تو را ,با خودت ,به تو ,این مسیر ,روزهایی که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روز نوشت های دانشجویی اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها دانلود مقالات فروشگاه اینترنتی مای فون ساخت اعضای مصنوعی صورت و بدن سجادی (پروتزهای سیلیکونی ) کافه پیکس رویداد و همایش آموزش برق صنعتی تا همیشه مرکز مشاوره مرودشت آرمان